شنبه، بهمن ۱۲

از اونجایی شروع شد که پریروز برام یه پلوور بنفش خریدن. به هر حال یه زنگی داره دیگه ... اون زنگه خورد.
خلاصه شد امروز. پلوور بنفشم رو تنم کردم و جینگیل مانی زدم بیرون. آسمون بنفش شد! جلل خالق! خب طبیعی بود، بارون اومده. کوه ها هم بنفش شده بود!! اینم طبیعیه. خب هوا ابریه. ماشین کناری چرا بنفشه؟ لباس این پیر مرد رو، اون بیل بردَ رو، ای بابا این اتوبوسَ رو! همه چی چرا بنفش بود امروز ...؟
هر چقد سعی کردم کتمان کنم که جریان ماورائیه، نشد. امروز یه روز بنفشِ غیر عادی بود.

مریانژ

از خونه رفتم بیرون که برم دانشگاه، ته و توی انتخاب واحد رو در بیارم اصلا. تا دم دانشگاه هم رفتم. ولی را نداشت برم تو. دوست نداشتم ورودیش رو خب ... مریانژ عاید ما شد. گشنم شد خب. من دانشجوام. حق دارم.

دیلینگ دیلینگ

این صدای انفجار نور است که می شنوید. صبح زیبا و بارونیبت به خیر!!!
دنبال کار می گردم ... از اینا که به یک غلام ساده نیازمندیم!
من لیسانس قراره بگیرم. قبل ها هم یه دلی داشتم. یکی من رو به غلامی قبول کنه ...
داداش دقیقا چند وقته که با خودت حرف می زنی؟
بعد با خودتم درگیر می شی؟
شکمت چی؟ کی کار کرده؟
داداش شما کس خلی؟
زهر مار و شب به خیر!
شب به خیر
می خوندم. به یه جمله رسیدم. دیگه نخوندم! به یه جمله رسیدم، که دیواراش بلند بود، به بلندی قد بابام وقتی بچه بودم. پنجره هاش تمیز بود. درش کهنه بود و کولونش هنوز غرور داشت. به زور وایساده بود ولی تق و تقش به راه بود ... صداش همه عالم رو خبر می کرد.
ولی دیگه نخوندم. ترسیدم. نمی خواستم بدونم درِ اون جمله رو کی واکرد وقتی کولونش داشت هوار می زد!

شنبه

و او هم رسید ... درست سر وقت. نه یک ثانیه این ور و نه یک ثانیه اون ور. سلام شنبه. دهه فجرت مبارک ...


جمعه، بهمن ۱۱

فردریک عزیز ...

فردریک عزیز، تو دنیایت را از دنیای من جدا کردی. انتظار پاسخ نداشته باش.
فردریک عزیز، تو در شب های سرد زمستان روی تختم نشسته بودی و من در حجوم خیابان های شهرم به دنبال خانه می گشتم. انتظار پاسخ نداشته باش.
فردریک عزیز، یادم نمی رود روزهایی را که با تنگ نظری هایت، شوق پریدن را ازم گرفتی. انتظار پاسخ از من نداشته باش.
فردریک عزیز، تو خندیدی. من شکستم و تو خندیدی! من گریستم و تو خندیدی! من نشتم و تو خندیدی ... همیشه می خندیدی. هنوز هم می خندی ... یادم نمی رود هفته ای را که مخت شکست! خدا کند تو هم یادت باشد ... مخت گوزید و من غصه خوردم، بغض هم کردم، شاید گریه هم کردم. نگاهت نمی کنم، چون می دانم باز هم داری به من و روزگارم می خندی.
فردریک عزیز، انتظار پاسخ نداشته باش ...
از فردریک به سیا، از فردریک به سیا ... کیــــــــــــــش خیـــــــش.
....
از فردریک به سیا ... به گوشم ... کیــش خیــــــــــش.
....
خیـــــش.
....

زهی عشق

چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل​ها / غریبست غریبست ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید / که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا
تا کنون در تهران، هیچ ابتلایی به هیچ بیماری روانی ای به هیچ یک از ما گذارش نشده است. لطفا سوال نفرمایید ...

شب سوم، شب سی ام

شروع می شود با سیاوش و آقای راننده و وعده کلاس های دوشنبه و سخنرانی الهی قمشه ای ... بسم الله.

پنجشنبه، بهمن ۱۰

عشق و معرفت

آقای راننده از یه آقای موجه ای نقل می کرد که این عشق زمینی، بر خلاف عقیده خیلیا، عشق حقیقیه! فقط معرفت کم داره ... اگر می فهمیدیم که این زیبایی ها تجلی کمال اونه نه کمال این، اگه اون رو می شناختیم،u فعل نداره جمله ام! همین ...

چقد خشه

هر چه چرخیدم و چرخ خوردم و چرخونه زدم یار اتاق بود ... یاد اون فرشته ها می یفتم که می گفتن "آخی، شکری رسیدیم خونه ... چقد خشه. هیچ جا خونه خود آدم نمی شه. " جاتون خالیه!


دل چو دانه ما مثال آسیا / آسیا کی داند این گردش چرا
تحقیقات در مورد خانوم "آره ی نداریم" همچنان ادامه داره ...
عجب ظهر پنجشنبه آفتابی و باحالی! چیا لازم بود ...؟ هیچی، همه چی تو ماشینه .... خب! بریم یه چرخ ریز بزنیم تو محل ببینیم لقی چطوره. می گن جوهره!!! (باز داش دوربین رو جا می ذاشت ...)
خیلی حال می دهد، همین طور که دا ری از اطراف pc رد می شودی، به یک باره، قافل از هر مرده باد و زنده بـــــــــــــــاد، فعل جمله چی باید می بود که نبود؟ آهان ... می نویسی ...
تقریبا هر 15 دقیقه یکبار نظرم در مورد این وبلاگ عوض می شه!

گم شده

دارم می گردم. کیف پولم را گم کرده ام. آقای راننده می گفت دنبال کیفت بگرد، به حق آبروی زهرا خودت رو پیدا کنی ...
به این فکر می کردم که مردک نمی داند من زیر لباس های لعنتی گیر کرده ام!

صفحه دوم.

جناب آقای راننده، بنده خودم چند و چوند کار در اختیارم هست. راهمه. دوسش دارم، اماممه! تق تق .... لطفا سامت باشید.
متشکرم!
صبحانه، روزانه.

شب دوم، شب بیست و نهم

شروع شد ... چراغ ، بسم الله.

چهارشنبه، بهمن ۹

سایه ...

خورشید می آید و می رود ... چراغ می میرد و زنده می شود ... و سایه ام، راهی جز چرخیدن به دورم را نیاموخته است! گذر را به رخم می کشد بی مروت. صد البته که خیلی ها همینش رو هم ندارند ... به خدا!

صبح 28 و چراغی که مرد ...

تایپ کردن با کیبوردی که رویش از این چسبولکی های فارسی ندارد خیلی هم آسان نیست ... خودم هم نمی دانم چه طور حروف زیر انگشتانم نوبت به نوبت ضرب می بینند! یادگار قدیم است گویا ...
شب تمام می شود و خورشید با چسی ناشتا بالا می آید ... با آمدنش چراغ می میرد. طبیعی است خوب. به جنازه چراغ نگاهی می کنم! سعی کردم سر صحبت را باز کنم. اما چیزی نداشتم بگویم ... چراغ است دیگر! لابد می فهمد. آقای چراغ، خودت را بگذار جای شمع. برو شاد باش. پروانه دورت می گردد و نمی سوزی. خیلی ها همینش رو هم ندارند ... به خدا!
باز هم می نویسم، شاید علاجی شد بر آشفتگی هایم ...

به نامش که نامم را آفرید ...

سر که می چرخانم، چهار دیوار است و یک سقف ... شب تنهایی است! و کمی احساس خوش بختی از این تنهایی. شاید این بار گشتم و خودی را از زیر خروار خروار لباس مچاله شده که روی صندلی بی مصرف اتاق جا خشک کرده اند، جستم.
و من همچنان محکوم، خیره مانده ام بر سقف اتاق ... شب تنهای آرامی است!