چهارشنبه، بهمن ۹

صبح 28 و چراغی که مرد ...

تایپ کردن با کیبوردی که رویش از این چسبولکی های فارسی ندارد خیلی هم آسان نیست ... خودم هم نمی دانم چه طور حروف زیر انگشتانم نوبت به نوبت ضرب می بینند! یادگار قدیم است گویا ...
شب تمام می شود و خورشید با چسی ناشتا بالا می آید ... با آمدنش چراغ می میرد. طبیعی است خوب. به جنازه چراغ نگاهی می کنم! سعی کردم سر صحبت را باز کنم. اما چیزی نداشتم بگویم ... چراغ است دیگر! لابد می فهمد. آقای چراغ، خودت را بگذار جای شمع. برو شاد باش. پروانه دورت می گردد و نمی سوزی. خیلی ها همینش رو هم ندارند ... به خدا!