دوشنبه، تیر ۸

من از آنها متنفرم، آنها هم از من! چون من فکر می کنم ...

گویا ...

ما عراقی هستیم ... منتهی خودمان خبر نداریم!

پنجشنبه، تیر ۴

شب هایی می آیند که مثل امشب از خودم می پرسم، چه به روزت آمد سبز، که چنین سنگ شدی؟ بعد کلی خاطره در ذهنم می چرخد. بی آنکه بتوانم یکی را متهم کنم. با خودم می گویم کاش دل ها شکستنی نبودند ... یا حد اقل وقتی می شکستند دیگر سنگ نمی شدند! شاید آنوقت می شد با فرشته ها آشتی کرد! اما حیف ...

شنبه، خرداد ۳۰

ما که دیگر همه چیز را فهمیدیم ... حالا شما هی بزنید و ببندید و بکشید!

ایران عزیزم ...

ایران عزیزم ... می دانم که در دلت خون است! اما نگران نباش. خدا ما را می بیند و شاید روزی به دادمان برسد. خدای مهربانی که من می شناسم، تاب و توان این همه جنایت را ندارد. مطمئنم که از خون جوان هایت نمی گذرد! ایران عزیزم ... شب ها تو هم با من به پشت بام بیا و فریاد بزن الله اکبر ! الله اکبر! الله اکبر! تا صدایمان به آسمان ها برود و به گوش خدای مهربانمان برسد ...