جمعه، بهمن ۱۱

فردریک عزیز ...

فردریک عزیز، تو دنیایت را از دنیای من جدا کردی. انتظار پاسخ نداشته باش.
فردریک عزیز، تو در شب های سرد زمستان روی تختم نشسته بودی و من در حجوم خیابان های شهرم به دنبال خانه می گشتم. انتظار پاسخ نداشته باش.
فردریک عزیز، یادم نمی رود روزهایی را که با تنگ نظری هایت، شوق پریدن را ازم گرفتی. انتظار پاسخ از من نداشته باش.
فردریک عزیز، تو خندیدی. من شکستم و تو خندیدی! من گریستم و تو خندیدی! من نشتم و تو خندیدی ... همیشه می خندیدی. هنوز هم می خندی ... یادم نمی رود هفته ای را که مخت شکست! خدا کند تو هم یادت باشد ... مخت گوزید و من غصه خوردم، بغض هم کردم، شاید گریه هم کردم. نگاهت نمی کنم، چون می دانم باز هم داری به من و روزگارم می خندی.
فردریک عزیز، انتظار پاسخ نداشته باش ...