شنبه، بهمن ۱۲

می خوندم. به یه جمله رسیدم. دیگه نخوندم! به یه جمله رسیدم، که دیواراش بلند بود، به بلندی قد بابام وقتی بچه بودم. پنجره هاش تمیز بود. درش کهنه بود و کولونش هنوز غرور داشت. به زور وایساده بود ولی تق و تقش به راه بود ... صداش همه عالم رو خبر می کرد.
ولی دیگه نخوندم. ترسیدم. نمی خواستم بدونم درِ اون جمله رو کی واکرد وقتی کولونش داشت هوار می زد!