شنبه، بهمن ۱۹

بعد از باشگاه میای بیرون، خسته و کوفته و می بینی که ماشینت بنزین تموم کرده! بارون هم داره می یاد ... آره آره همون بارون قشنگ و رمانتیک، عین گنداب می ریزه رو سرت. چاره ای نیست! باید بگردی دنبال دبه و بنزین پیدا کنی.
می رسی خونه، در رو وا می کنی و سلام نکرده، لباسا رو می کنی و می دویی تو حموم! بوی بنزین داره خفت می کنه ... لیف رو بر می داری و می یوفتی به جون دستات!
منتظری دوستات بیان دنبالت. دیر کردن ... تو دلت می گی "بیخیال الان میان دیگه"! می ری سراق شام و تند تند می لومبونی که یه وقت اگه اومدن، وسط وعده بعد از باشگاه نباشی. با تمام تلاشی که کردی، قاشق رو که می یاری سمت دهنت، بوی بنزین می زنه تو دماغت. با خودت فکر می کنی نکنه تو غذات یکی بنزین ریخته! صدای اس ام اس می پرونتت. با لگد می کوبی زیر بشقاب و می دویی تو اتاقت. "پرتاب موفقیت آمیز ماهواره ملی امید مبارک باد. ایرانسل"! خب حق داری مثل رضا شاه حرف بزنی ... بعد هم که دوستات خبر می دن که امشب دیگه نمی رسن بیان پیشت.
سیگارت رو روشن کن برو سر وقت مستور! آخر خطه ...