سه‌شنبه، بهمن ۲۲

شما را به خدا انقدر نزنید. بس است. خسته ام. دارم تمام می شوم ... شما را به خدا چشم هایتان را باز کنید شاید ببینید. این منم که زجه می زنم! خسته شدم از بس زدید و لبخند دروغی تحویلتان دادم! خسته شدم از بس زدید و نشکستم! شما را به خدا تمامش کنید ...
پاهایم را بردید هیچ نگفتم. دست هایم را گرفتید دم نزدم. چشم هایم را کور کردید و باز نگاه کردم! دلم را کشتید و خندیدم. جوانیم را طلب کردید و هدیه کردم. خودم را پسند کردید و بی خود شدم! کافی نیست؟
چقدر بی معرفت هستید! این رسمش نبود ... من که در تنهایی خود می سوختم! بروید و تنهایم بگذارید!!! با همه شما هستم ... تنهایی هایم را نمی دهم! بودنتان مال خودتان. من دیگر نیستم!